قسمت ششم : " موضوع انشا : در تعطیلات عید چه کردید؟"
سلام
من فهیم فهیم آبادی چیتا هستم پسری عاقل
و بالغ و در حال حاضر به نوشتن خاطره مشغولم. همین الان به انشاهای دوران کودکی ام
نظاره می کردم تا شاید چیزی برای انشای فردا پیدا کنم تا خانوم معلم مرا مورد ضرب و
جرح قرار ندهد، که به عید پارسال گذشته برخورد نمودم.
موضوع انشا : در تعطیلات عید چه کردید؟
ما در تعطیلات عید خیلی کارها کردیم که
البته همه ی آنها را به دلیل مسائل امنیتی (و اخلاقی) نمی توانم لو دهم!!!
اولین کاری که کردم به گور خودم خندیدم
و بعد تمام آجیل هایی را که مادرم قایم کرده بود با پوست خوردم (این قسمت را نادیده
بگیرید) و بعد که مادرم از ناپدید شدن آجیل ها خبر دار شده بود یقه ی مرا گرفت و گفت
: « آجیلا کو؟» و من گفتم : « به ریش چیتا قسم (بزرگ فهیم آباد چیتا. حدود 180 سال
عمر کرد و در آخر به دست یک شاقول آبادی ترور شد. در افسانه ها آمده حدود 3 متر و
14 سانتی متر طول ریشش بود) من نخوردم بابایم خورده است .» و مامانم که بسیار عصبانی
بود تمام موهای کله ی
ده دقیقه مانده به تحویل سال مامانم فهمید
که ما فقط شش سین داریم و بعد از تحقیق و تفتیش بسیار متوجه شد که سبزه کم است و پدرم
را که نامش سبزعلی بود سر سفره گذاشت . بعد از تحویل سال نوبت دادن عیدی بود که پدرم
به من گفت: امسال برایت دو هدیه دارم اولین هدیه اش را با افتخار تقدیم من کرد وقتی
روزنامه کادوی(لطفا سر هم بخوانید)آن را باز کردم ازخوشحالی پر در آوردم بابایم شلوار
پاره ی خود را با سخاوت تمام به من داده بود. دومین هدیه ام یک اسکناس پانصد ریالی
پاره پوره بود که مامانم آن را از من قاپید.
بقیه ی عید طوری نگذشت به جز غم دوری دوستان
و نوشتن مقش های ریاضی و دادن فحش های مکرر به معلم ریاضی.
روز دهم عید بود که به مامانم خبر دادند
پدرم در ماموریت خود به فهیم آباد چیتا با یک گوره خر وحشی تصادف کرده و فوت شده است
مادرم که از خوشحالی نمی توانست در پوست خود وول بخورد اولین کاری که کرد این بود که
شلوار عیدی من را با کتک کاری از من گرفت .
بعد از انحصار وراثت تمام مزارع سیب زمینی
فهیم آباد چیتای شمالی بخش بقول آباد(حدود شصت هزار هکتار) و شصت میلیارد تومان پول
به مادرم رسید .پدرم وصیت نامه نداشت همه را مادرم هاپولی کرد. عمه ی کوچکم که نتایج
انحصار وراثت را شنید جا به جا سکته کرد، بدبخت خیلی بابایم را دوست داشت!!!
مامانم برای بابایم یک مراسم کوچک گرفت
و می گفت نباید اسراف کرد . همه در مراسم به مامانم می گفتند بد بخت بی«و» شده ولی
نمی دانم چرا همه هنوز او را وفا صدا می کنند!!!
مامانم خانه ی 20 متری مان را فروخت و برای
خودش کیف و کفش و لباس خرید، خیلی مهربان شده بود برای من هم یک آدامس خروس نشان خرید!!!
بعد از گرفتن سوم با ژیان بابایم برای سیزده
به در به فهیم آباد چیتا رفتیم ولی نمی دانم چرا هنوز با گذشتن 2 ماه هنوز سیزده ما
به در نشده ؟؟!!