......

به ياد بازيهاي كودكيم مي افتم

به ياد پاركي پر سايه و بس زيبا كه براي ما جايگاه خدايان بسيار بود. قلمروي بود كه هرگز به تمامي نشناخته و به كمال نكاويده بوديم

ما جامعه اي در بسته بوديم كه در آن هر قدم ، طعمي و هر چيز

معنايي داشت كه در هيچ جامعه ی ديگري چشيده نميشد.

اكنون كه بزرگ شده ايم و قوانين ديگري بر زندگيمان حاكم شده است ؛

از اين باغ بزرگ كودكي كه پر از سايه بود و افسون ... چه مانده است؟

امروز چون به اين باغ بزرگ باز ميگردي و از بيرون ، از كنار

ديوار كوتاه سنگي خاكستري رنگ آن ميگذري ، حيرت ميكني !!! كه

حيطه اي را كه بيكران خود پنداشته بودي ، در حصاري چنين حقير محصور مي يابي

در مي يابي كه ديگر در اين " بيكران " راهي نداري

زيرا بيكراني در بازي نهفته بود نه در بزرگي باغ !!