قسمت اول : به ياد بازيهاي كودكيم مي افتم !!
......
به ياد بازيهاي كودكيم مي افتم
به ياد پاركي پر سايه و بس زيبا كه براي ما جايگاه خدايان بسيار بود. قلمروي بود كه هرگز به تمامي نشناخته و به كمال نكاويده بوديم
ما جامعه اي در بسته بوديم كه در آن هر قدم ، طعمي و هر چيز
معنايي داشت كه در هيچ جامعه ی ديگري چشيده نميشد.
اكنون كه بزرگ شده ايم و قوانين ديگري بر زندگيمان حاكم شده است ؛
از اين باغ بزرگ كودكي كه پر از سايه بود و افسون ... چه مانده است؟
امروز چون به اين باغ بزرگ باز ميگردي و از بيرون ، از كنار
ديوار كوتاه سنگي خاكستري رنگ آن ميگذري ، حيرت ميكني !!! كه
حيطه اي را كه بيكران خود پنداشته بودي ، در حصاري چنين حقير محصور مي يابي
در مي يابي كه ديگر در اين " بيكران " راهي نداري
زيرا بيكراني در بازي نهفته بود نه در بزرگي باغ !!
+ نوشته شده در چهارشنبه یکم خرداد ۱۳۸۷ ساعت 2:28 توسط صابر باقرزاده
|