قسمت چهارم : چوبه دار
در یک افسانه کهن پرویی ، از شهری سخن
می گویند که در آن همه شاد بودند. ساکنان آن هر کاری می خواستند، می کردند و به
خوبی باهم کنار می آمدند. فقط شهردار غمگین بود، چون مدیریتی لازم نبود. زندان
خالی بود، دادگاه هرگز به کار نمی آمد، و محضرخانه ها هم هیچ کاری نداشتند، چون
ارزش قول مردم بیش تر از اسناد مکتوب بود. یک روز، شهردار چند کارگر را از جای
دوری فرا خواند تا در وسط میدان اصلی ده ، یک چهار دیواری بنا کنند. تا یک هفته ،
صدای چکش و اره شنیده می شد. در پایان هفته ، شهردار همه اهالی ده را به مراسم
افتتاح دعوت کرد . تخته های دروازه موقرانه برداشته شدند و در آنجا ...
یک چوبه دار ظاهر شد...
مردم از هم می پرسیدند چوبه دار آنجا
چه میکند. هراسان ، مسایلی را که پیش از آن با توافق دو طرفه حل می کردند، به
دادگاه بردند. به محضرخانه ها رفتند تا آنچه را که پیش از آن، تنها یک قول مردانه
بود ، ثبت کنند. و از ترس قانون ، به گفته های شهردار توجه کردند. افسانه می گوید
آن چوبه دار هرگز به کار نرفت اما حضورش همه چیز را دگرگون کرد...